پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

مادر ما مادر تموم عالمه

ولادت حضرت فاطمه زهرا (ص) و روز مادر بر همگان مبارک باد نبود رنگ محبت اگر نبودی تو                                         نبود بوی سخاوت اگر نبودی تو        
     

نبود باب شفاعت اگر نبودی تو                                           نبود عشق ولایت اگر نبودی تو         

  نبود شمس نبوت اگر نبودی تو                                            نبود نام امامت اگر نبودی تو          

نبود حشر و قیامت اگر نبودی تو                                       نبود شهد شهادت اگر نبودی تو          

روز محشر کار ما با فاطمست                                 نقش پیشانی ما یا فاطمست                  

امام حسن مجتبی ( علیه السلام ) فرمود : مادرم فاطمه ( علیها السلام ) را دیدم که شب جمعه تا صبح مشغول عبادت و رکوع و سجود بود ، و شنیدم که برای مؤمنین دعا می کرد و اسامی آنان را ذکر می نمود و برای آنان بسیار دعا می کرد ولی برای خودش دعا نکرد ، پس به او عرض کردم : مادر ، چرا همان طور که برای دیگران دعا کردی     
برای خودت دعا نکردی ، فرمودند : " پسرم ، اول همسایه و سپس خود و اهل خانه                                    

حضرت زهرا:   بهترین شما کسانی هستند که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان ترند و با همسرانشان مهربان و
بخشنده اند.                                                                                                                 
                                                                                              
حضرت زهرا:  آنگاه که در روز قیامت برانگیخته شوم ، از گناهکاران امت پیامبر ( صلی الله علیه وآله ) شفاعت     خواهم کرد .                                                                                                 


              آن شب فراموش نشدنی که من دیدم!

حجت الاسلام شیخ حسنعلی نجفی رهنانی مرقوم داشته اند:
در اواخر ماه صفر الخیر سال 1362 شمسی بود که این کرامت شگفت در شهر رهنان اصفهان واقع شد. شخصی به نام عبدالحسین نجفی فرزند محمد که جوانی 35 ساله بود دو مرتبه در جبهه زخمی شده بود مرتبه اول زخمش سطحی بود، ولی مرتبه دوم دچار وج زدگی شده و به تشخیص اطبا یک رگ یا دو رگ وی در قسمت ستان فقرات قطع شد بود وی مبتلا به خونریزی شدید گردیده بود و پس از معاینات که در اصفهان و تهران صورت گرفت تشخیص داده شد که باید رویاو عمل جراحی انجام شود. دکتر اصفهانی گفته بود اگر عمل شود ناچار کمرش خمیدگی پیدا میکند و تا آخر عمر باید خمیده راه برود ولی دکتر تهرانی معتقد بود اینکه گفته اند خمیدگی پیدا می شود صحیح نیست. لذا ایشان در بیمارستان اصفهان بستری شدند و مورد عمل جراحی قرار گرفتند.
بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شده و پس از آن در منزل مداوا می کردند. مدت 50 روز گذشت ولی اثری از بهبودی احساس نشد. جوان رزمنده از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بیمارستان مراجعه میکرد میگفتند دکتر خصوصی که او را جراحی کرده بود به مسافرت خارج از کشور رفته است. بهر حال پس از آمدن دکتر از مسافرت و مراجعت ایشان وی برای مرحله دوم تشخیص داد که یکی از رگها به کنار ستون فقرات چسبیده و باید دو مرتبه عمل شود.
حدودا چند روزی بیشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بود که بنده از گچساران به اصفهان آمدم و برای دیدن ایشانبه منزلشان رفتم حال خوبی نداشت هر که برای عیادت می آمد متاثر می شد بهر حال دو سه روزی از ده روز باقی مانده بود که در هیئت حضرت اباالفضل(ع) مورد لطف و عنایت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمت فرمود:
چگونگی ماجرا بدین قرار بود:
در هیئت مذکور رفقا هر شب در منزلی جمع می شدند و زنجیر می زدند. این جانب هم در آن هیئت حضور داشتم برای شفای او از هیئت تقاضا کردم یک شب هیئت را به منزل او بیندازند و در آنجا زنجیر بزنند. شب دوشنبه ای بود آمدند و زنجیر زدند و بعد آن هم از من خواستند دعای توسل بخوانم. بنده هم اجابت کردم مجلس بسیار با حالی بود همه دعا می کردند لیکن آن شب خبری نشد.
در همسایگی منزل ایشان شخصی بود به نام ابراهیم موجودی که خانمش در همان ایام در بیمارستان هزار تختخواب اصفهان بستری بود. وی پس از ختم جلسه آمد و گفت: یک شب هم به منزل ما بیایید. ما هم نذر کرده ایم و مریضه ای داریم. برادران هیئت نظر به اینکه برنامه شب بعد را ـ که شب سه شنبه باشد ـ قبلا اعلام کرده بودند شب چهارشنبه را برای ایشان در نظر گرفته و به دیگران اعلام کردند. این شخص هم از من دعوت کردند که حتما در جلسه اش شرکت کنم. بنده هم قبول کردم و گفتم ان شاء الله اگر عمری باقی باشد حتما شرکت می کنم.
شب موعود که شب چهارشنبه باشد فرا رسید. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سردرد شدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوی، که مریض بود و به حالت خمیدگی راه می رفت و همه مردم محله او را دیده و می شناختند به منزل ما آمد و ظهر را با همدیگر نهار صرف کردیم. وقتی دید حال من بد است و مبتلا به سردرد شدید هستم گفت: من می روم منزل اگر شب توانستی در آن مجلس شرکت کنی به یک نفر از بچه ها خبر بده تا من هم شرکت کنم بنده جواب دادم : اگر حام به همین کیفیت باشد معلوم نیست بتوانم شرکت کنم ولی اگر انشاءالله حالم خوب شد چشم، می فرستم تا بیایی و در مجلس شرکت کنی. او رفت و درد سر من شدت گرفت به طوری که قادر نبودم نماز ظهر و عصر را بخوانم. تا نزدیک غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روی ناچاری ادای وظیفه کردم.
یکی دیگر از رفقا به نام احمد سهرابی به منزل آمد و گفت ابراهیم موجودی که بانی مجلس امشب است به من گفت و برو و فلانی (یعنی بنده را) ببین و به او بگو هر طوری هست باید امشب به منزل ما تشریف بیاوری. به ایشان عرض کردم فعلا که حالم مساعد نیست انشاءالله اگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شرکت می کنم. نمی دانم چه شد که وقتی نماز مغرب و عشار را خواندم به خودم آمده و متوجه شدم من که مبتلا به سر دردی شدید بودم الان هیچ اثری از سر درد حس نمی کنم! لذا یکی از بچه ها را به دنبال اخوی فرستادم و پیغام دادم که من حالم خوب شده و به منزل موجودی می روم اگر حالش را داری به هیئت بیا. بعد از نیم ساعت دیدم اخوی آمد. البته هر وقت حالش مساعد بود به هیئت می آمدند ولی کناری می نشست و به قول معروف تماشاچی بود. باری برادران هیئت آمدند و مشغول زنجیر زدن شدند.
تقریبا ساعت از یازده شب گذشته بود که شخصی از طرف بانی آمد و گفت آقای موجودی دلش می خواهد که شما یک دعای توسل بخوانید بنده وقتی ساعت را ملاحظه کردم دیدم از ساعت یازده گذشته است و افراد جلسه هم همه کارگر و کاسب بودند گفتم وقت گذشته به ایشان بگویید اگر اجازه میدهید بنده یک مصیبت بخوانم و مجلس را ختم کنم. رفت و برگشت و گفت ایشان می گویند هر جور صلاح می دانید انجام دهید. چراغها را خاموش کردند و میکرفون را به دست این جانب دادند.
گهگاهی که بنده ذکر مصائب اهل بیت عصمت و طهارت(ع) را در هیئت می نودم به حال نشسته بود؛ ولی آن شب چه بگویم؟! شبی که هرگز فراموش شدنی نیست!‌ ـ وقتی خواستم شروع کنم ایستادم لکن متحیر که کدام یک از مصائب را متذکر شوم؟ همین که عرض کردم: (السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک) ناگهان به فکر آمدم که مصیبت حضرت اباالفضل(ع) را بخوانم. چراغها خاموش عرض کردم: رفقا نمی دانستم چه مصیبتی را برایتان بخوانم ولی الان به نظرم آمد که مصیبت حضرت قمر بنی هاشم(ع) را بخوانم. ازهمین جا دلها را روانه نهر علقمه میکنیم و عرضه می داریم: (السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لامیرالمومنین).
همین که به اینجا رسیدم صدای مهیبی را شنیدم که کسی می گفت: اباالفضل! اباالفضل! توجهی نکردم زیرا شبهای دیگر هم بعضی از افراد در این مجلس غش می کردند. به خودم گفتم شاید یکی از برادران هیئتی است که حالش منقلب شده است. در همین اثنا آقایی به نام احمد سهرابی که خداوند او را هم شفا مرحمت فرماید زیرا سالیان سال است که مبتلا به مرض قلب است و یک مرتبه هم عمل جراحی روی ویصورت گرفتهو هنوز ناراحت است آمد و در گوشم آهسته گفت: ناراحت نباش برادرت عبدالحسین حالش منقلب شده و غش کرده است. وقتی این جمله را شنیدم دیگر نتوانستم روضه بخوانم. مجلس حالی داشت بالاخره ناچار شدند چراغهارا روشن کردند. دیدم برادرم غش کرده و عزیزان دورش را گرفته اند و او را به هوش می آورند. هیچ کس خبر نداشت چه شده اما همه گریه میکردند. باورکنید بچه ها جوانها پیر مردها ـ همه و همه ـ می‌گریستند معلوم بود عنایتی به مجلس شده است. بعد از چند دقیقه برادرم چشمانش را باز کرد و با صدای خفیف گفت رفت رفت! از این کلمه هیچ کس هیچ چیز نمی فهمید ولی همه زدند زیر گریه و بلند بلند گریه می کردند.
خواهرم، دامادی دارد به نام سهراب علیجانی که هنگام مراجعه اخوی به دکتر همیشه وی را همراهی میکرد. وی از اینکه می دید اخوی به این نحو روی زمین قرار گرفته ناراحت بود زیرا میگفت دکتر به او گفته ابدا نباید روی زمین بنشینی، پیاپی می گفت: عبدالحسین، این نحو نشستن برایت ضرر دارد! لیکن او مدهوش بود و چیزی نمی فهمید.
پس از چند لحظه عبدالحسین به هوش آمد و گفت: برادران من خوب شدم! سپس گفت آقا ابوالفضل(ع) آمدند هر چه کردم جلویش بلند شوم نتوانستم خودش را به من رساند و دستش را به سر شانه من زد و رفت تو خوب شدی برو دنبال کسب و کارت. ظاهرا شوکه شده بود سپس بلافاصله بلند شد با قامت راست و گفت: دروغ نمی گویم من خوب شدم و شفا گرفتم. وقتی که برادرم گفت به نظر آمده مصیبت آقا قمر بنی هاشم(ع) را بخوانم، من دل دلم گفتم آقا جان اگر امشب مرا شفا دادی فبها و الا به خودت قسم از این پس دیگر در جایی که مجلس شما و برادرت حسین(ع) باشد پا نمی گذارم!
این جملات را با صدای خفیف و با فاصله می گفت و هر کلمه ای که می گفت همه بلند بلند گریه می کردند. آری این کرامت آن شب فراموش نشدنی بود که این جانب شیخ حسنعلی نجفی رهنانی، ساکن قم به چشم خود دیدم. البته چنانچه بعضی از جملات از قلم افتاده باشد به علت این بوده که می بایست همان روزهای اول ماجرا را یادداشت میکردم که متاسفانه موفق نشدم تا اینکه دوست بسیار عزیز و ارجمند جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی از بنده خواستند کرامت حضرت قمر بنی هاشم(ع) را که به سبب آن برادرم شفا یافتهاست بنویسموبنده پس از این که مشار الیه را اذیت و آزار نمودم نوشتم وتسلیم ایشان نمودم. امیدوارم که مشارالیه ما را از دعا فرامش نفرمایند و حلالمان کنند. البته تاخیر به جهت این بود که اخوی کویت بودند و باید از کویت می آمدند و من می خواستم یک بار دیگر ایشان بیان کنند تا چیزی از قلم نیفتد ولی متاسفانه موفق نشدم

یا زهرا(س)

       ایام شهادت بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) را تسلیت عرض می کنم


یه روز یه باغ اتیش گرفت پیش چشمای باغبون

                                                      غنچه یاس باز نشده پر پر شد از باد خزون

آتیش زبونه می کشید نیلی می شد برگهای یاس

                                                 چشمهای باغبون میدید شکسته شاخه های یاس



          ولادت حضرت زینب را به تمامی شیعیان جهان تبریک میگویم

امام علی(ع) : برترین عبادت عفت است.
 
امام صادق(ع) : ایمان ندارد کسی که حیا ندارد. 


                                ناراحتیت‌ را بگو، ما محرم‌ تو هستیم‌.


جناب‌ آقای‌ معتمدی‌ فوِ الذکر، در نامه‌ دیگرش‌، کرامتی‌ دیگر از حضرت‌ ابوالفضل‌العباس‌ (ع‌) وخواهر بزرگوارشان‌، حضرت‌ زینب‌ (س‌) اینچین‌ مرقوم‌ داشته‌اند:
ماه‌ رجب‌ سال‌ 1371 شمسی‌ بود. یکی‌ از دوستانم‌، که‌ مدتها با هم‌ آشنا هستیم‌ و بنده‌ برای‌روضه‌ به‌ منزل‌ ایشان‌ می‌رفتم‌، روزی‌ به‌ من‌ گفت‌: یکی‌ از فامیلهای‌ دور ما چندین‌ مرض‌ و ناراحتی‌داشت‌، اینک‌ در اثر توسل‌ به‌ حضرت‌ ابوالفضل‌العباس‌ (ع‌) و حضرت‌ زینب‌ (س‌) رفع‌ گرفتاری‌ ازاو شده‌ است‌. پارچه‌ای‌ را هم‌ به‌ وی‌ داده‌اند و او مقدار کمی‌ از آن‌ پارچه‌ را برای‌ خانواده‌ ماآورده‌است‌. و آن‌ پارچه‌ را به‌ من‌ نشان‌ داد. من‌ بوسیدم‌ و بوی‌ عطر از آن‌ استشمام‌ کردم‌. پس‌ از آن‌ آدرس‌فرد شفایافته‌ را از او گرفتم‌ تاجریان‌ شفا گرفتنش‌ را از خودش‌ بشنوم‌. چون‌ مریض‌ مزبور زن‌ بود،لذا با همسرم‌ به‌ اتفاِ یکی‌ از دوستان‌، به‌ نام‌ آقا عبدالله معماریان‌ که‌ او هم‌ همراه‌ خانمی‌ بود، به‌منزل‌ آن‌ زن‌ شفا یافته‌ رفتیم‌.
خانه‌ آن‌ زن‌ در شهر قم‌، خیابان‌ چهارمردان‌، میدان‌میر، جنب‌ مدرسه‌ ستیه‌ قرار داشت‌. پس‌ازآنکه‌ آن‌ خانم‌ را در منزلش‌ دیدیم‌، من‌ گفتم‌: ماچنین‌ داستانی‌ را درباره‌ شما شنیده‌ایم‌، چه‌ خوب‌است‌ خود شما آن‌ را برایمان‌ بیان‌ کنید.
خانم‌ شرح‌ داستان‌ خود را چنین‌ آغاز کرد: من‌ به‌ ناراحتی‌ قلب‌ مبتلا شده‌ بودم‌ و به‌ دکترها زیادی‌هم‌ در قم‌ و تهران‌ مراجعه‌ کردم‌، علاج‌ نشد. چند ماه‌ قبل‌ دستم‌ هم‌ درد گرفت‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ مشتم‌گره‌ شد و دیگر باز نشد. دکتر معالج‌ گفت‌: چاره‌ای‌ نداری‌ جز اینکه‌ دست‌ تو را مورد عمل‌ جراحی‌قرار گیرد. ضمناً چند ناراحتی‌ دیگر هم‌ داشتم‌: مثلاً بچه‌ای‌ داشتم‌ که‌ در بمبارانهای‌ زمان‌ جنگ‌،چمشش‌ آسیب‌ دیده‌ بود و نزدیک‌ به‌ کوری‌ بود، به‌ نحوی‌ که‌ دکترها هم‌ نتوانستند علاج‌ کنند وخلاصه‌ هر چه‌ داشتیم‌ خرج‌ کردیم‌ و هیچ‌ نتیجه‌ نگرفتیم‌. در اثر این‌ فشارها، دلم‌ شکست‌ وچاره‌ای‌ جز توسل‌ ندیدم‌. ذکر حضرت‌ ابوالفضل‌ (ع‌) و حضرت‌ زینب‌ (س‌) را می‌گفتم‌ ومی‌گریستم‌ (ذکر حضرت‌ عباس‌ (ع‌) را من‌ در جلسات‌ روضه‌ یاد گرفته‌ بودم‌ ولی‌ ذکر حضرت‌زینب‌ (س‌) رانمی‌ دانستم‌ و متاسفانه‌ یادم‌ رفت‌ که‌ از او بپرسم‌ چه‌ بوده‌ است‌؟ - معتمدی‌ )
تا اینکه‌ دو هفته‌ گذشت‌. در مدت‌ کارم‌ -همه‌- توسل‌ به‌ این‌ دو بزگوار شده‌ بود و از صبح‌ تاغروب‌ آفتاب‌ می‌گریستم‌. فرزندم‌ هم‌ که‌ ناراحتی‌ چشم‌ داشت‌، یک‌ روز که‌ وضع‌ گریه‌ و توسل‌ مرادید به‌ من‌ گفت‌ مادر شفای‌ مرا هم‌ بگیر. این‌ حرف‌ را که‌ شنیدم‌، دلم‌ آتش‌ گرفت‌ که‌ بچه‌ در این‌سن‌ چنین‌ حرفی‌ را می‌زند، لذا به‌ گریه‌ افتادم‌. چند ساعتی‌ از شب‌ گذشت‌، خوابم‌ برد. در عالم‌خواب‌ دیدم‌ درب‌ خانه‌ ما را می‌زنند. درب‌ را که‌ باز کردم‌، دیدم‌ یک‌ مرد عرب‌ و یک‌ زن‌ عربند.فرمودند: ما می‌خواهیم‌ به‌ منزل‌ شما بیاییم‌. با خود گفتم‌: ما که‌ با عربها آشنایی‌ نداریم‌، اینها چه‌کسی‌ می‌باشند که‌ می‌خواهند به‌ منزل‌ ما بیایند؟! بالاخره‌ گفتم‌: بفرمایید. تشریف‌ آوردند و درهمین‌ اتاِ - که‌ می‌بینید - نشستند. سپس‌ آن‌ خانم‌ رو به‌ من‌ کرده‌ و فرمود:
چه‌ ناراحتی‌ داری‌؟ عرض‌ کردم‌: ای‌ خانم‌، انسان‌ نمی‌تواند درد دلش‌ را به‌ همه‌ کس‌ بگوید.فرمودند: چرا بگو، ما محرم‌ تو هستیم‌. پس‌ من‌ هم‌ شروع‌ به‌ تشریح‌ گرفتاریهای‌ خود نمودم‌ وگفتم‌: بچه‌ام‌ نابینا شده‌ ؛ ناراحتی‌ قلبی‌ دارم‌ ؛ دستم‌ علیل‌ شده‌ ؛ و چه‌ وچه‌
وقتی‌ که‌ خواستندبروند، متوجه‌ شدم‌ که‌ آن‌ مرد عرب‌، قامتی‌ بلند دارند و دریافتم‌ که‌ وی‌ حضرت‌ ابوالفضل‌العبّاس‌(ع‌) هستند و آن‌ زن‌ هم‌ بی‌بی‌ حضرت‌زینب‌کبری‌ (ع‌) می‌باشند.
وقتی‌ که‌ آن‌ دو بزرگوار تشریف‌ بردند، همان‌ آن‌ چشم‌ باز کرده‌ و از خواب‌ بیدار شدم‌ و دیدم‌ اتاِروشن‌ است‌. نخست‌ خیال‌ کردم‌ که‌ مهتابی‌ روشن‌ است‌ ولی‌ یک‌ لحظه‌ بیشتر طول‌ نکشید که‌دیدم‌ اتاِ خاموش‌ شد؛ لذافهمیدم‌ روشنایی‌ اتاِ از مهتابی‌ نبوده‌ است‌. به‌ هر حال‌ وقتی‌ به‌ خودم‌آمدم‌، دیدم‌ یک‌ قطعه‌ پارچه‌ روی‌ دستم‌ هست‌ و آن‌ دستی‌ که‌ بسته‌ شده‌ بود باز شده‌ و هیچ‌گونه‌ناراحتی‌ ندارم‌. پس‌ از آن‌ مرض‌ قلبی‌ من‌ کاملاًبرطرف‌ شد و فرزندم‌ نیز که‌ نزدیک‌ بود نابینا بشودبهبودی‌ کامل‌ یافت‌ و حاجتهای‌ دیگری‌ هم‌ که‌ داشتم‌ همگی‌ برآورده‌ شد.
در اینجا، خانم‌ مزبور، قسمتی‌ از آن‌ پارچه‌ را که‌ در آب‌ انداخته‌ بود، آورد و مقابل‌ ما گذاشت‌ و مامقداری‌ از آب‌ آن‌ پارچه‌ را که‌ در شیشه‌ای‌ قرار داشت‌ نوشیدیم‌. آنچنان‌ بوی‌ عطر و گلاب‌ می‌دادکه‌ به‌ او گفتم‌: خانم‌، عطر به‌ این‌ آب‌ زده‌ای‌؟! قسم‌ خورد که‌ نه‌، این‌ بوی‌ گلاب‌ از خود این‌ پارچه‌است‌! نیز مقداری‌ از آن‌ پارچه‌ را به‌ اینجانب‌ و رفیقم‌، آقای‌ عبداللهمعماریان‌، داد و هم‌اکنون‌ که‌ دوسال‌ از آن‌ قضیه‌ می‌گذرد، هنوز همان‌ بوی‌ خوشی‌ که‌ از آن‌ پارچه‌ و از آن‌ آب‌، بنده‌ استشمام‌کرده‌ام‌ در آن‌ باقی‌ است‌. در خاتمه‌ این‌ جمله‌ را هم‌ ناگفته‌ نگذارم‌ که‌ شنیدم‌ آهسته‌ به‌ زنهای‌ همراه‌ما می‌گفت‌: از دو هفته‌ پیش‌ تا حالا که‌ این‌ قضیه‌ روخ‌ داده‌، سه‌ مرتبه‌ بدنم‌ را شسته‌ام‌ بوی‌ عطرش‌نرفته‌ است‌.

  میلاد پر برکت امام حسن عسگری(ع) بر تمامی شیعیان جهان مبارک باد   

    

      شراب امشب من ز جام دیگری است         که ساقی دل من امام عسگری است

      مست و خرابم گل زهرا در تب وتابم           گل زهرا ماه شب تارم گل زهرا

 

چند حدیث از امام حسن عسگری(ع):

 

.جدال مکن تا احترامت برود ، و شوخی مکن تا بر تو گستاخ شوند .
تحف العقول ، ص (516)

هر که به نشستن در جاهای  معمولی مجلس بسنده کند ، خدا و فرشتگان بر او
رحمت می فرستند تا برخیزد .
 العقول ، ص (516) تحف

از ادب همان بس که آنچه را برای خود نمی پسندی ، برای دیگران نیز مپسندی 

 

 

پدر جان‌، چرا جرأت‌ نمی‌کنید چیزی‌ بگوئید؟!

 


عالم‌ عالی‌ قدر فقیه‌ فرزانه‌ آیة‌الله آقای‌ حاج‌ سیّد عبدالکریم‌ موسوی‌ اردبیلی‌ کرامتی‌ را از

 

 

مرحوم‌پدرشان‌، حجة‌الاسلام‌ والمسلمین‌ آقای‌ سیّد عبدالکریم‌ موسوی‌«قدس‌سره‌» برای‌ مؤلف‌

 

 کتاب‌حاضر نقل‌ کردند که‌ ذیلاً می‌آوریم‌. ایشان‌ گفتند:


مرحوم‌ پدرم‌، نسبت‌ به‌ خاندان‌ عصمت‌ و طهارت‌ (ع‌) ارادت‌ خاصی‌ داشت‌. وی‌ اکثراً به‌ روضه‌خوان‌ ها

 

بعد از خواندن‌ روضه‌ تذکراتی‌ می‌داد، که‌ این‌ خبر درست‌ نیست‌ یا چرا بدون‌ مطالعه‌منبر می‌روی‌. به‌

 

گونه‌ای‌ که‌ روضه‌ خوانها وقتی‌ وارد مجلسی‌ می‌شدند اگر می‌دیدند پدرم‌ در آن‌مجلس‌ تشریف‌ دارد

 

ناراحت‌ می‌شدند، چون‌ او گاه‌ طاقت‌ نمی‌آورد روضه‌ هایی‌ راکه‌ سند نداردبپذیرد، و لذا از همان‌ پای‌

 

 منبر اعتراض‌ می‌نمود و تذکر می‌داد. خلاصه‌، روضه‌ خوانهااز دست‌ایشان‌ ذلّه‌ شده‌ بودند و می‌گفتند:


خدا کند سیّد عبدالرحیم‌ در مجلس‌ نباشد! فی‌المثل‌، گاه‌ روضه‌ خوانی‌ می‌گفت‌: «جا داشت‌حضرت‌

 

زینب‌ سلام‌الله‌ علیه‌ چنین‌ می‌گفت‌»، او از پایین‌ منبر می‌گفت‌: «نه‌ جا نداشت‌»!

ولی‌ عجیب‌ است‌ که‌ در روضة‌ حضرت‌ قمر بنی‌ هاشم‌، ابوالفضل‌ العبّاس‌ علیه‌السلام‌، چیزی‌نمی‌گفت‌ و

 

جرئت‌ نداشت‌ چیزی‌ بگوید! آیه‌ اللّه‌ اردبیلی‌ می‌فرماید: روزی‌ به‌ پدرم‌ گفتم‌ شماراجع‌ به‌ دیگران‌ با

 

جرئت‌ می‌گویید که‌ اینجا درست‌ نیست‌ یا صلاح‌ نیست‌ این‌ طور روضه‌بخوانید؛ ولی‌ هر وقت‌ اسم‌ مبارک‌

 

حضرت‌ قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌ می‌آید جرئت‌ نمی‌کنیدچیزی‌ بگویید. سرّ آن‌ چیست‌؟!

فرمودند: برادری‌ داشتم‌، که‌ عموی‌ شما باشد، به‌ نام‌ سیّد علی‌ اکبر، که‌ یک‌ سال‌ با هم‌ رفتیم‌زیارت‌

 

عتبات‌. مردم‌ نذورات‌ زیادی‌ به‌ ما داده‌ بودند که‌ داخل‌ ضریح‌ مطهّر حضرت‌ ابوالفضل‌علیه‌السلام‌ بیاندازیم‌.

 

من‌، درصحن‌ مطهّر حضرت‌، گفتم‌: شما پولها را در ضریح‌ می‌اندازید ومعلوم‌ نیست‌ خدمه‌ با آنها چه

 

‌ می‌کنند. اینها را توی‌ جیب‌ بگذارید و یک‌ شوطی‌ بکنید و بعد به‌طلبه‌ها بدهید.


من‌ پیش‌ خود فکر می‌کردم‌ این‌ راه‌، شرعی‌ است‌. امّا پس‌ از آنکه‌ این‌ حرف‌ را در صحن‌ مطهّر گفته‌و

 

داخل‌ حرم‌ شدیم‌ که‌ اذن‌ دخول‌ بخوانیم‌، دیدم‌ زبانم‌ بند آمده‌ و نمی‌توانم‌ اذن‌ دخول‌ بخوانم‌!اخوی‌ هم‌

 

خبر از وضع‌ من‌ نداشت‌. باالأخره‌ قطع‌ پیدا کردم‌ که‌ زبانم‌ بند آمده‌ و نمی‌توانم‌ صحبت‌بکنم‌. لذا آمدم‌ و با

 

اشاره‌ به‌ اخوی‌ گفتم‌ جواهرات‌ را داخل‌ ضریح‌ بیاندازد. وقتی‌ همه‌ را داخل‌ضریح‌ ریخت‌، زبانم‌ باز شد.

 

من‌ خود این‌ ماجرا را در حرم‌ مطهّر حضرت‌ قمر بنی‌ هاشم‌علیه‌السلام‌ مشاهده‌ کردم‌، لذا پسرم‌،

 

 مواظب‌ باش‌ با حضرت‌ کار نداشته‌ باشی‌!

 

نتیجة‌ جسارت‌ به‌ قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌

در همان‌ مدّتی‌ که‌ شبهای‌ جمعه‌ برای‌ وفای‌ به‌ عهد با قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌ به‌ زیارت‌حضرت‌ عبدالعظیم‌ علیه‌السلام‌ می‌رفتم‌، ماشین‌ سواری‌ قُراضه‌ای‌ توجّهم‌ را جلب‌ کرد و آن‌ را به‌مبلغ‌ 900 تومان‌ (نهصد تومان‌) خریدم‌. وضع‌ ماشین‌ آن‌ قدر خراب‌ بود که‌ وقتی‌ آن‌ را به‌ گاراژبردم‌، تعمیر کارها گفتند این‌ که‌ صنّار نمی‌ارزد! و بامن‌ شوخی‌ کردند که‌: آیا قدری‌ بنزین‌ داری‌ تاماشین‌ را آتش‌ بزنیم‌؟! ولی‌ من‌ در جواب‌ گفتم‌: من‌ شراکت‌ با ابوالفضل‌ دارم‌. بالأخره‌ بعد از مدّتی‌ماشین‌ را سر و صورتی‌ داده‌ و سپس‌ توسط‌ همان‌ ماشین‌، که‌ هر کس‌ می‌ دید مرا از مسافرت‌ با آن‌منع‌ می‌ کرد، با زن‌ و بچّه‌ برای‌ زیارت‌ مولا علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا علیه‌السلام‌ حرکت‌ کردیم‌. ازتهران‌ به‌ بابل‌ رفتیم‌، و عموی‌ خودم‌ را هم‌ که‌ پیر مردی‌ اهل‌ عبادت‌ بود با خود بردیم‌. ما عزم‌ رفتن‌به‌ مشهد را داشتیم‌، ولی‌ هر کس‌ که‌ ماشین‌ را می‌دید می‌گفت‌: این‌ ماشین‌ به‌ مشهد نمی‌رسد! امّامن‌ با توسّل‌ به‌ قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌ اطمینان‌ داشتم‌ که‌ سالم‌ به‌ مشهد خواهم‌ رسید. در بین‌راه‌ به‌ مکانی‌ جالب‌ رسیدیم‌. توقف‌ کردیم‌ و سماور را روشن‌ کردیم‌ و بساط‌ غذا را پهن‌ کردیم‌.یکدفعه‌ دیدیم‌ یک‌ ماشین‌ بنزِ مُدل‌ بالا از راه‌ رسید و چهار نفر از آن‌ پیاده‌ شدند و نزد ما آمدند وگفتند: ما فقط‌ می‌خواهیم‌ بپرسیم‌ این‌ ماشین‌ از کجا آمده‌ است‌؟! گفتم‌: از تهران‌. گفتند: چطور ازگردنه‌ کُتَل‌ امامزاده‌ هاشم‌ (که‌ گردنه‌ و کُتَل‌ِ بسیار بلند و خطرناکی‌ است‌) بالا آمد؟! در جواب‌ گفتم‌:چون‌ خاطر جمعی‌ از آقا ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌ داشتیم‌ (ماشین‌ به‌ راحتی‌ بالا آمد). این‌ جواب‌ راکه‌ دادم‌ یک‌ نفر از این‌ چهار نفر سخنان‌ موهن‌ و کفرآمیزی‌ بر زبان‌ راند و سپس‌ حرکت‌ کردند ورفتند. ما ساعتی‌ در آنجا استراحت‌ کرده‌ و سپس‌ به‌ راه‌ افتادیم‌. امّا پس‌ از طی‌ّ مسافتی‌ باکمال‌تعجّب‌ دیدیم‌ ماشین‌ بنز مذکور چپ‌ کرده‌ ولی‌ از آن‌ یکی‌، که‌ چندی‌ پیش‌ به‌ حضرت‌ عبّاس‌علیه‌السلام‌ (نعوذبالله) تمسخر و جسارت‌ کرده‌ بود، خبری‌ نیست‌! سه‌ نفر مذکور آمدند و صورت‌مرا بوسیدند و گفتند:
- بر منکر ابو الفضل‌ لعنت‌!
و افزودند: آن‌ یکی‌ که‌ کفریّات‌ می‌گفت‌، راننده‌ ماشین‌ بود و اتومبیل‌ از آن‌ وی‌ بود. پس‌ از اینکه‌ ازشما جدا شدیم‌ در بین‌ راه‌، ناگهان‌ بدون‌ هیچ‌ علّتی‌، ماشین‌ چپ‌ شد و ما سه‌ تن‌ سالم‌ ماندیم‌، اماآن‌ خبیث‌ مجروح‌ و زخمی‌ شد که‌ او را به‌ بیمارستان‌ بردند.
حقیر (محمّد رضا خورشیدی‌) می‌گوید مناسب‌ است‌ که‌ این‌ بیت‌ مشهور را در اینجا متذکر شویم‌:
بس‌ تجربه‌ کردیم‌ در این‌ دیر مکافات‌ با آل‌ علی‌ هر که‌ در افتاد، بر افتاد

  نتیجة‌جسارت‌به‌جشن‌میلادقمربنی‌هاشم‌علیه‌السلام‌
    آقای‌ خورشیدی‌ نوشته‌اند: «ناگفته‌ نماند توفیق‌ بزرگی‌ که‌ خداوند عالم‌ به‌ این‌ مرد، یعنی‌ آقای‌رضا منتظری‌، داده‌ است‌ این‌ است‌ که‌ از حدود سی‌ چهل‌ سال‌ قبل‌ تا کنون‌، هر ساله‌ به‌ مناسبت‌تولّد آقا ابوالفضل‌ العبّاس‌ مجلس‌ جشن‌ و سرور مفصّلی‌ برپا می‌کند، به‌ طوری‌ که‌ گاهی‌ داخل‌حیاط‌ منزل‌ و گاهی‌ در خیابان‌ میز و صندلی‌ می‌چیند (مانند مجالس‌ عروسی‌) و از مردم‌ کوچه‌ وبازار و رهگذران‌ با شیرینی‌ و میوه‌جات‌ پذیرایی‌ می‌کند. خلاصه‌ اینکه‌، این‌ مرد با موضع‌ مالی‌متوسّطی‌ که‌ دارد تمام‌ آرزویش‌ در مدّت‌ سال‌ بلکه‌ در طول‌ عمر همین‌ برپایی‌ جشن‌ میلاد قمربنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌ است‌، به‌ حدّی‌ که‌ خودش‌ می‌گوید لذّت‌ برپایی‌ مجالس‌ عروسی‌ برای‌پسرانم‌، در مقابل‌ خوشحالی‌ و سروری‌ که‌ از برپایی‌ این‌ جشن‌ به‌ من‌ دست‌ می‌دهد، بسیار ناچیزاست‌».
با ذکر این‌ مقدّمه‌ نظر خوانندگان‌ گرامی‌ را به‌ مطالعة‌ دو کرامت‌ از این‌ مجالس‌ جلب‌ می‌کنم‌ .
آقای‌منتظری‌می‌گوید:
در همان‌ سالها که‌ در قرچک‌ ورامین‌ زندگی‌ می‌کردیم‌ ایّام‌ تولّد آقا قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌ باگرمای‌ تابستان‌ مصادف‌ شده‌ بود، و من‌ مجلس‌ جشن‌ مزبور را شب‌ چهارم‌ شعبان‌ در خیابان‌ترتیب‌ داده‌ و بلندگو می‌گذاشتم‌. جمعیّت‌ عجیبی‌ جمع‌ می‌شد و چراغانی‌ مفصّلی‌ و پرچمهای‌رنگارنگ‌ به‌ مجلس‌ جشن‌ ما زیبایی‌ دیگری‌ می‌بخشید. نیز خود بنده‌، فقط‌ برای‌ خوشحالی‌ مردم‌در شب‌ میلاد علمدار کربلا و شادی‌ قلب‌ قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌ یکی‌ از برنامه‌های‌ مجلس‌ رااین‌ قرار داده‌ بودم‌ که‌ صورتم‌ را سیاه‌ می‌کردم‌ و بازی‌ در می‌آوردم‌ تا سبب‌ خوشحالی‌ و خندة‌مردم‌ و شیعیان‌ گردد.
چهارم‌ شعبان‌ مشغول‌ پرچم‌ زدن‌ و چراغانی‌ و نصب‌ بلندگو بودم‌ که‌ دیدم‌ یک‌ ژاندارم‌ گردن‌کلفت‌یقه‌ باز که‌ آدم‌ شروری‌ بود، با وضعی‌ نا هنجار که‌ حتی‌ بند پوتین‌ او هم‌ باز بود (البته‌ قضیه‌ مربوط‌به‌ دوران‌ طاغوت‌ بوده‌ و تقریباً 40 سال‌ قبل‌ رخ‌ داده‌ است‌) جلو آمد وبا شرارتی‌ عجیب‌ گفت‌:این‌ کارها چیست‌؟! من‌ نمی‌گذارم‌ شما این‌ کار را انجام‌ دهید. اصلاً آقا، از رئیس‌ پاسگاه‌ اجازه‌گرفته‌اید؟! در جواب‌ گفتم‌: من‌ از رئیس‌ دنیا اجازه‌ گرفته‌ام‌، که‌ آقا حضرت‌ ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌است‌! و بلافاصله‌ آهن‌ بزرگی‌ برداشته‌ و به‌ سمت‌ او حمله‌ بردم‌. او فرار کرد و من‌ به‌ دنبالش‌ روانه‌شدم‌. او به‌ سمت‌ پاسگاه‌ دوید و من‌ هم‌ او را با همان‌ آهن‌ تعقیب‌ کردم‌. وقتی‌ دیدم‌ واقعاً از من‌ترسید و فرار کرد، برگشتم‌.
ژاندارم‌ مزبور به‌ پاسگاه‌ می‌رود و برای‌ احترام‌ رئیس‌ پاسگاه‌ دست‌ بالا می‌زند و می‌خواهد بگویدکه‌، فلانی‌ بدون‌ اجازه‌ جشن‌ می‌گیرد و در خیابان‌ بلندگو نصب‌ می‌کند و...؛ ولی‌ هنوز حرف‌ اوتمام‌ نشده‌، که‌ ناگهان‌، همان‌ دم‌ یک‌ تیمسار برای‌ بررسی‌ اوضاع‌ و سرکشی‌ از راه‌ می‌رسد و داخل‌پاسگاه‌ می‌شود. وی‌ به‌ محض‌ وارد شدن‌، و در همان‌ حال‌ که‌ ژاندارم‌ فوِ الذکر برای‌ رئیس‌پاسگاه‌ عرض‌ حال‌ می‌کرد، دو سیلی‌ آبدار به‌ گوش‌ ژاندارم‌ می‌نوازد و بعد هم‌ شروع‌ به‌ فحش‌دادن‌ به‌ رئیس‌ پاسگاه‌ (که‌ سرهنگ‌ بود) می‌کند که‌ این‌ چه‌ وضع‌ ژاندارم‌ داشتن‌ است‌ (مأموری‌ که‌در زمان‌ مأموریت‌ اداری‌، بندهای‌ پوتین‌ او باز، و یقه‌اش‌ نیز مثل‌ آدمهای‌ لات‌ و چاقوکش‌ گشوده‌است‌)، چرا این‌ ژاندارم‌ را ادب‌ نمی‌کنی‌؟! بنابراین‌ من‌ هر دوی‌ شما را پس‌ فردا منتقل‌ می‌کنم‌به‌آبادان‌ت
اگرمای‌شدیدآنجارابخوریدوبمیرید...!
جالب‌ این‌ است‌ که‌ من‌، از این‌ قضایا که‌ در پاسگاه‌ اتّفاِ افتاد، هیچ‌ خبری‌ ندارم‌. باری‌، طبق‌مراسم‌ هر سال‌، جشن‌ را در شب‌ میلاد ابوالفضل‌ العبّاس‌ شروع‌ کردیم‌ و در ضمن‌ جشن‌ هم‌،چنانچه‌ گفتم‌، خودم‌ را سیاه‌ کردم‌ و به‌ مجلس‌ آمدم‌ تا برنامه‌ام‌ (یعنی‌ سیاه‌ بازی‌) را شروع‌ کنم‌.وقتی‌ رسیدم‌ به‌ من‌ خبر دادند که‌ رئیس‌ پاسگاه‌ و رئیس‌ شهرداری‌ باتو کار دارند!با عصبانیت‌،رفتم‌؛ امّا با کمال‌ تعجّب‌، دیدم‌ دو دسته‌ گل‌ بزرگ‌ آورده‌اند و هر کدام‌ یک‌ جعبة‌ شیرینی‌ در دست‌دارند و می‌گویند که‌ به‌ همة‌ شیعیان‌ تبریک‌ می‌گوییم‌ و بالخصوص‌ به‌ شما (آقای‌ منتظری‌، که‌می‌گویند راننده‌ هستی‌ و یک‌ خانة‌ خراب‌ داری‌ و رانندة‌ شرکت‌ واحد هستی‌) تبریک‌ عرض‌می‌کنیم‌!
بعد از من‌ سؤال‌ کردند که‌ آن‌ یکی‌ که‌ دربین‌ جمعیت‌ چای‌ می‌دهد کیست‌؟ گفتم‌: نمی‌دانم‌. رئیس‌پاسگاه‌ گفت‌: او همان‌ ژاندارمی‌ است‌ که‌ می‌خواست‌ مانع‌ برگزاری‌ جشن‌ شود! و بعد جریان‌آمدن‌ تیمسار به‌ پاسگاه‌ و توبیخ‌ او را شرح‌ داد و اضافه‌ کرد که‌ بعد از توبیخ‌ و خوردن‌ سیلی‌، این‌ژاندارم‌ گفته‌ است‌ که‌ از امروز می‌خواهم‌ نماز بخوانم‌، چون‌ پدر و مادر من‌ مسلمانند و من‌ از این‌ساعت‌، نوکر ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌ می‌ شوم‌! گفتم‌: عجب‌، برای‌ همین‌ است‌ که‌ از ساعت‌ سه‌بعداز ظهر آمده‌ است‌ و مشغول‌ پرچم‌ زدن‌ و آب‌ و جارو کردن‌ است‌ و با من‌ رفیق‌ شده‌ و روبوسی‌کرده‌ است‌ ولی‌ چون‌ لباس‌ ژاندارمی‌ را در آورده‌ بود او رانشناختم‌؟! و اضافه‌ کردم‌ که‌ خاطر جمع‌باشید، حالا که‌ توبه‌ کرده‌ است‌ از قدرت‌ قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌ نه‌ او را و نه‌ تو را - هیچ‌کدامتان‌ را- به‌ آبادان‌ تبعید نمی‌کنند و همین‌ طور هم‌ شد و چون‌ ژاندارم‌ واقعاً از توهین‌ به‌ مجلس‌جشن‌ آقا توبه‌ کرده‌ بود و رئیس‌ پاسگاه‌ هم‌ با آوردن‌ شیرینی‌ و دسته‌ گل‌ به‌ مجلس‌ احترام‌ کرد، درپُست‌ خود باقی‌ ماندند.

  شفای‌پسردراثربرپایی‌جشن‌میلادقمربنی‌هاشم‌علیه‌السلام‌
      آقای‌ منتظری‌ می‌گوید: سال‌ دیگر، بعد از این‌ قضیه‌، در شب‌ میلاد قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌در حین‌ مجلس‌ مرا صدا زدند. رفتم‌ جلو، دیدم‌ حدود شش‌ نفر از یک‌ ماشین‌ پیاده‌ شدند که‌ درضمن‌ یک‌ زن‌ بی‌حجاب‌ رقّاصه‌ هم‌ در میان‌ آنهاست‌ و به‌ من‌ می‌گویند که‌ بیایید انگور و خیار وشیرینی‌ آورده‌ایم‌، داخل‌ ماشین‌ است‌، کمک‌ کنید آنها را پایین‌ بگذاریم‌. جواب‌ دادم‌ که‌ قبول‌نمی‌کنم‌، چون‌ هر چه‌ خودم‌ برای‌ ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌ روی‌ میز گذاشته‌ام‌ مردم‌ قبول‌ دارند و ازشما قبول‌ نمی‌کنیم‌. یکی‌ از آنها جواب‌ داد: باید اینها را که‌ ما آورده‌ایم‌ قبول‌ کنی‌، چون‌ قضیّه‌ای‌داردوآن‌این‌است‌که‌:
من‌، پارسال‌ در چنین‌ شبی‌ از اینجا می‌گذشتم‌ تا به‌ ورامین‌ بروم‌. در اینجا (قرچک‌) دیدم‌ خیابان‌ راچراغانی‌ زیبا و قشنگی‌ کرده‌اند، پرسیدم‌: چه‌ خبر است‌؟ مردم‌ گفتند: اینها کار یک‌ نفر رانندة‌واحد است‌ که‌ هر سال‌ جشن‌ تولد برای‌ آقا ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌ می‌گیرد.
تا این‌ کلمه‌ را از مردم‌ شنیدم‌، بی‌ اختیار گریه‌ را سر دادم‌، چون‌ خودم‌ مدیر تئاتر تهران‌ هستم‌پسری‌ بیست‌ و دو ساله‌ دارم‌ که‌ مریض‌ بود و به‌ دکتری‌ مراجعه‌ کرده‌، و حتی‌ به‌ خارج‌ هم‌ برده‌بودیم‌، بهبود نیافته‌ بود. لذا در حال‌ گریه‌ گفتم‌: یا حضرت‌ ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌، دکترها همه‌ پسرم‌را جواب‌ کرده‌اند، پس‌ تو دکترِ پسرم‌ باش‌! و بعد از این‌ توسّل‌ به‌ این‌ مجلس‌ آمدم‌ و مجلس‌ بازی‌ ونمایش‌ شما را تماشا کردم‌ و سپس‌ به‌ تهران‌ رفتم‌. از معجزة‌ ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌ همان‌ شب‌،پسرم‌ خوب‌ِ خوب‌ شد، و الا´ن‌ هرجا او را آزمایش‌ می‌کنند جواب‌ می‌دهند که‌ سالم‌ است‌ ومشکلی‌ ندارد. این‌ قضیّة‌ ماست‌، بنابراین‌ تو نمی‌توانی‌ این‌ میوه‌ها و شیرینیها را قبول‌ نکنی‌، چون‌آنها را برای‌ عوض‌ تشکّر از قمر بنی‌ هاشم‌ علیه‌السلام‌ آورده‌ام‌.
ما هم‌ میوه‌ و شیرینی‌ را پایین‌ گذاشتیم‌ و بعداًآن‌ مدیر تئاتر و همراهانش‌ درمجلس‌ ما شرکت‌کردند و به‌ آن‌ زن‌ بی‌ حجاب‌ هم‌ چادر دادیم‌ و او هم‌ در مجلس‌ شرکت‌ کرد و تا چند سال‌ این‌ چندنفر شب‌ میلاد ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌ می‌آمدند و در برنامه‌ شرکت‌ می‌کردند و آن‌ پسر هم‌ بعد ازشفا گرفتن‌، عروسی‌ کرد و با سلامتی‌ کامل‌ به‌ زندگی‌ می‌داد

  میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق(ع)بر مسلمانان جهان مبارک باد

.
بهترین کارها در نزد خدا نماز به وقت است ، آنگاه نیکی به پدر و مادر ، آنگاه
جنگ در راه خدا . پیامبر اکرم (ص)


ترس از خدا عبادت است . امام صادق(ع)

بسم الله الرحمن الرحیم

      یا مقلب القلوب و الابصار
       یا مدبر الیل و النهار
       یا محول الحول و الاحوال
      حول حالنا الی احسن الحال

         سال نو مبارک باد

لب تو تعنه به لعل لب ساغر میزنه
                                همه دلها برای عشق تو پرپر میزنه

تو چشمهای سیاهت دل من سر میزنه
                              کزمه چشم تو به چشمهای حیدر میزنه

اسم تو نقطه پرگار دلهای عالم
                               اگه عالم همه جون بدن برات بازم کم

همه پنجره ها باز میشه توی عالمین
                              رو بسوی حرمت تو کوی بین الحرمین

ازتموم دلبرا دل میبری نور دو عین
                                مذهبت حسینی شدی فنااف الحسین

دوست دارم اسم تو رو همیشه فریاد بزنم
                                تا نفس به سینه دارم برا تو سینه زنم

اسمت عباس و عالم همه باکین تو
                                همه قلبها به خدا بسته به زنجیر تو


تا ابد اسم اباالفضل رو میگم به شور وشین
                               اگه اون امضا کنه میرم زیارت حسین