وقتی که از بحر فدک
دشمن تو را میزد کتک
گفتی بیا مهدی کمک....
مادر شنیدم .... مادر شنیدم
دیگه چی بنوسیم مگه نه اینکه همه عالم برا فاطمه خلق شده حالا هم که ایم شهادت ان حضرت هست یه عده تو این جامعه به هشون میگی فاطمیه است میگن برو دنبال کارت همش که عزا نمیشه نمیدونن فاطمه این مملکت رو نگه داشته
خواهرم چادرتو به خاطر چادر خاکی حفظ کن
باید بمیریم و ...
خواب بودم سخن عشق تو بیدارم کرد مست بودم نفس قهر تو هشیارم کرد
ولادت با سعادت حضرت زینب(س) بر تمامی عاشقان مبارک باد
منم که روز اول به فکر اخر بودم به دامن پیغبر فکر برادر بودم
به دامن هر که شدم ز دوری تو نالیدم فقط در ان میانه من تو را که دیدم خندیدم
جه زینتی را امشب خدا به حیدر داده به دو برادر اینک یکانه خواهر داده ببین به بیت فاطمه یگانه کوکب تابان است
حجةالاسلام جناب آقای سید حسن صحفی قمی، از پسر صاحب داروخانه جوهرچی واقع درسرچشمه تهران نقل کردکه گفت:
مرحوم پدرم به درد چشمی مبتلا شد که در نتیجه آن بینایی خویش را از دست داد. وی پیش چنددکتر رفت و دوتن از دکترهای معالجش به وی گفتند باید عمل کنید تا چشم شما بهبودی یابد.
برایش نوبت زده بودند. شبی که فردایش باید عمل میشد، توسّل پیدا میکند و در خواب به اومیگویند: این شعر را تکرار کن!
فرزندش میگفت: یکدفعه دیدیم نصف شب از خواب بیدار شده و میگوید:
سقای دشت کربلا ابوالفضلدستهای تو از تن جدا ابوالفضل
این ذکر را تکرار کرد تا صبح طالع شد. فردا که برای عمل نزد دکتر معالجش رفت و دکتر دوباره بهمعاینه او پرداخته و در باب بیماری وی بررسی دقیقی به عمل آورد، دید اثری از بیماری در چشماو نمیباشد! با شگفتی از وی پرسیده بود: چه کردی؟!
گفته بود: هیچ، در خواب به من گفتند: این ذکر را بگو:
سقّای دشت کربلا ابوالفضلدستهای تو از تن جدا ابوالفضل
بیدار که شدم دیدم چشم من سالم میباشد! بلی این است کرامت حضرت ابوالفضل العبّاس. برمنکرین این گونه کرامات لعنت.
ختم یا کاشف الکرب را خواند شفا گرفت:
خطیب بزرگوار، حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ محمّد علی رسولی اراکی، دریادداشتهای خویش به نقل دو کرامت پرداختهاند که بترتیب یاد میکنیم:
1. در تیرماه سال 1368 شمسی مطابق با ذیقعدةالحرام سال 1409 ِ، در بیمارستان فیروزآبادیبستری بودم. روزی دیدم دکتر سیّد مصطفی بهشتی، پزشک معالج من، دیر به بیمارستان آمد و درعین حال ناراحت نیز هست. سؤال کردم: وضع و حال شما امروز مثل همیشه نیست؟!
گفت: دخترم را، که در یکی از بیمارستانهای تهران بستری است، عمل کردهاند و وضع ناراحتکنندهای دارد. همان شب بعضی از بستگانم از قم به بیمارستان فیروزآبادی آمدند و امانتحضرت آیةالله العظمی آقای گلپایگانی را به من رساندند. ایشان شنیده بودند که من مریض شده ودر بیمارستان بستری هستم، لذا شیشة آبی راکه با تربت حضرت سیّدالشهدا ممزوج شده بود،برای من فرستاده بودند. بنده مقداری از آن را خوردم و قطرهای را نیز به چشم خود مالیدم وفردای آن روز، دکتر را صدا زدم واز وضع دخترش سؤال کردم. تو ضیح داد و گفت: احتیاج به دعادارد.
گفتم: وقتی بناشد از بیمارستان بروید هدیهای به شما میدهم که آقا فرستاده است. نزدیک ظهرآمدو من شیشه را دادم، و گفتم: امشب، درفلان ساعت معین، من مشغول ختمی میشوم.شماساعتی بعد از آن، مقداری از این آب را به او بدهید بخورد انشاءالله مؤثراست. آن شب، درساعت مقرر توسّل به حضرت ابوالفضل (ع) را شروع کردم وبعد نیز ختم «یاکاشف الکرب عنوجه الحسین (ع) اکشف کربی بحق اخیک الحسین (ع)» را دو سه بار تکرار کردم. فردا دکتر آمد وشیشه را نیاورد، ولی خوشحال بود.
گفتم: دکتر، حال مریضه چه طور است؟
گفت: طبق دستور شما عمل شد، یک ساعت بعد از آن مریضه چشم باز کرد، با آنکه سه روز بیهوش افتاده بود، و گفت: تشنهام. مادرش بقیه آب شیشه را به او داد. صبح گفت: غذا میخواهم!به دکترش گفتند: دوباره اورا معاینه کند، وقتی که معاینه کرد و گفت: خیلی عجیب است، حال اوبهبود یافته است، چه شده؟! جریان رابه وی گفتیم. گفت: مقداری سوپ هم به وی بدهید. دادیمو ناراحتی بی پیش نیامد.
دکتر گفت: وضع او بی اندازه رضایت بخش است! روز بعد دکتر آمد و به من گفت: اصل جریان رابرایم بگو، چه کردهای؟ جریان آب تربت و نیز ختم «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین (ع)اکشف کربی بحق اخیک الحسین (ع)» را برایش گفتم. بی اندازه خوشحال شدو بعد به این و آنتذکر میداد. این است نتیجة توسّل به حضرت بابالحوائج، قمر بنی هاشم، ابوالفضل العبّاس(ع) و تربت حضرت سیّدالشهدا امام حسینبن علی ابی طالب (ع).
میلاد پیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد مصطفی (ص) و امام جعفر صادق (ع) مبارک باد
یکی از موثقین از شیعه کویتی به نام محمدمراد نقل کرد که میگفت:
3. شخصی بدوی از اهل سنت، مدت ده سال بود ازدواج کرده بود ولی بچهدار نمیشد حتی به دکترهای لندن و آمریکا مراجعه کرد و نتیجهای ندید. تا اینکه یک روز آن مرد سنی جریان را با محمدمراد در میان میگذارد و محمد مراد به وی میگوید: من دکتری را به شما معرفی میکنم که کارش برو برگرد ندارد!
از کویت با همدیگر به سمت کاظمین حرکت میکنند و به زیارت امام موسی بن جعفر و امام محمد جواد علیهما السلام مشرف میشود و مدت ده روز در آنجا میمانند. پس از ده روز به طرف سامراء حرکت میکنند و مرقد امام علی النقی و امام حسن عسگری علیهما السلام را زیارت میکنند. سپس به نجف اشرف میروند و به زیارت حضرت علی بن ابیطالب علیهما السلام نائل میشوند و بعد از آن عازم کربلا میشوند و به زیارت امام حسین علیه السلام و حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام میروند.
ده روز هم در اینجا توقف میکنند و به زیارت میپردازند و سپس به کویت برمیگردند.
پس از چهل روز آثار حاملگی در همسر مرد سنی ظاهر میشود و او به محمدمراد که شیعه بوده است میگوید: مژده مژده که همسرم حامله شده است! باری، مرد سنی پس از گذشت چندین سال، دارای یازده فرزند شده و اسم هر یک از فرزندانش را نیز به نام علی علیه السلام و فرزندان علی علیه السلام میگذارد.
این است عنایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام.
دیدم تمام کوچه و حیات منزل ما پر از افراد کرد است
فقیه فرزانه مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیه الله العظمی حاج آقای حاج
سیدمحمدحسینی شیرازی (دامت ظله الوارف) از آقای سیدمهدی بلور فروش - در کربلا - بدون واسطه نقل میکنند که گفت:
9. یک زن سنی از کردها که ایام نوروز به کربلا میآیند نزد من آمد و از مغازه مقداری جنس خرید و گفت من کسی را ندارم آیا میتوانم شب را در منزل شما باشم؟ گفتم: مانعی ندارد.
در منزل به همسرم گفته بود که من نزدیک ده سال است که ازدواج کردهام و اولاد دار نشده ام زنم به او گفته بود: شما به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شوید و نذر کنید که اگر تا نوروز سال بعد اولاددار شدی هر چه طلا در دست و گردن دارید نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام باشد.
سال بعد ایام نوروز که روز زواری بود و من نیز سرم شلوغ بود ساعت 2 بعدازظهر به منزل رفتم. دیدم تمام کوچه و حیات منزل ما پر از افراد کرد است. بسیار نگران شده، با زحمت فراوان خودم را به صحن خانه رساندم و زنم را صدا کردم که این چه وضعی است و اینها را چه کسی راه داده است؟
با خنده گفت: چیزی نیست بیا بالا. گفتم: مسئله چیست؟ گفت: آن زن کرد پارسالی با فرزندش آمده که طلاهایش را به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام تقدیم کند. اینها هم همگی افراد نازا هستند که آمدهاند به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شوند و طلاهای خویش را نذر آن حضرت کنند.
چون به حضرت توجه کرد حقش ظاهر شد
حجه الاسلام و المسلمین اقای شیخ ابراهیم صدقی طی مکتوبی به انتشارات مکتب الحسین علیه السلام چنین نقل میکند:
10. حاجی محمدرضا صدقی حائری یکی از اخیار کربلا و نوادة فقیه زاهد صاحب کرامات مرحوم شیخ حمزة اشرفی حائری «قدس سره» میباشد از فرزند عمویش مرحوم حمزه (فرزند حاج محمدعلی فرزند شیخ حمزه اشرفی) نقل کرد که گفت:
زمانی که در کویت به سر میبردم، قضیهای رخ داد که فهمیدم این عربهای سنی بدوی صحرانشین هم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام عقیدهمندند و او را به صاحب کرامت میدانند. اصل قضیه چنین بود:
یک عرب سنی صاحب گاو و گوسفند برای یک نفر از شیعیان روغن میآورد و با هم معامله داشتند یکی از دفعاتی که آن عرب سنی صحرانشین روغن میآورد و مقدارش ده حقه بوده است (چون در آن زمان وزن کیلو معمول نبود) کاسب شیعه پس از وزن کرد خیک روغن به قصد کلاهبرداری و اخازی از آن عرب بدوی به صاحب روغن میگوید: مقدار روغن هشت حقه میباشد! سنی عرب که عصایی در دست داشته با عصا در اطراف محل ایستادند آن کاسب شیعه دایرهای میکشد و به زبان عربی میگوید : «های خطه العباس ان کنت صادقا فی قولک فأخرج منها» یعنی: این دایره مربوط به حضرت عباس علیه السلام است اگر در گفتار خود صادقی از این دایره بیرون بیا.
وقتی آن سنی دایره را کشیده و این کلام را میگوید: کاسب شیعه میبیند توان حرکت و خروج از دایره از وی سلب شده است، لذا به دروغی که گفته بود اقرار میکند و میگوید مقدار وزن واقعی روغن همان ده حقه است.
این کرامتی بود که از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در حق آن مرد عرب صحرا نشین صادر شد چون به حضرت توجه کرد حقش ظاهر شد و آن کاسب حرامخوار مفتضح و رسوا گردید
از آقا قمر بنی هاشم علیه السلام شفای خود را گرفت
.
پسری دوازده ساله از اهل سنت بود که هر روز از ساعت یازده صبح به وی حالت صرع دست می داد و رنگ بدن او متمای به سبز می شد. پدرش مدعی بود که او را نزد اطبای زیادی برده و حدود سه هزار ریال عمانی ، که معادل با سه میلیون و نیم تومان ایرانی می باشد خرج این پسر کرده ولی هیچ نتیجه ای ندیده است.
مادر این بچه بیمار فرزند خود را در روز عاشورا به مأتم العباس مذکور می آورد و به همراه خود در قسمت زنان قرار می دهد . طبق رسم معمول در کشورهای حاشیه خلیج فارس خطیب در روز عاشورا مقتل سید الشهدا علیه السلام را خوانده پس از آن مراسم و سینه زنی شروع می شود و تا ساعت یک بعد از ظهر مراسم ادامه می یابد . این زن نیز که همراه با بچه مریض خود از صبح زود ساعت 9 به مجلس آمده بود همراه عزداران تا ساعت یک بعد از ظهر مشغول عزاداری می شود و در نتیجه از مرض فرزندش که هر روز حدود ساعت یازده گرفتار حالت صرع می شد غافل می شود و آن را فراموش می کند. اما پس از اتمام مراسم عزاداری یک مرتبه به یادش می آید که پسرش هر روز ساعت یازده صرع می گرفت ولی امروز آن حالت در او ایجاد نشد لذا ناخودآگاه سرو صدا می کند و در اثر سر و صدا بقیه زنان مردها می فهمند که در قسمت زنان کرامتی رخ داده است .
این جریان در روز عاشورا اتفاق افتاد و تا آخر ماه صفر هم که من آنجا بودم دیگر این حالت بر آن پسر عارض نشد و در حقیقت از وجود مقدس آقا قمر بنی هاشم سلام الله علیه شفای خود را گرفت و همه مردم آن دیار آن پسر مریض را دیده بودند و شفای او را نیز شاهد بودند .
دختر بدرو دجا امشب سه جا دارد عزا
گاه میگوید پدر . گاهی حسن . گاهی رضا
رحلت رسول اکرم (ص) و شهادت امام حسن(ع) و امام رضا (ع) را تسلیت عرض میکنم.
با توسل نجات یافت
حجتالاسلام والمسلمین آقای مهدی علوی بخشایشی، صاحب تالیفات کثیره و از علمای برجسته و مدرسین والامقام حوزه علمیه قم، نوشتهاند:
حدود چهارده یا پانزده سالگی که مشغول تحصیل علوم دینی و معارف اسلامی بودم در یک روز تعطیل با جمعی از دوستان برای آبتنی به رودخانهای رفتیم. دوستان شنا بلد بودند و از این رو به جاهای گود و عمیق می رفتند و شنا می کردند اما من چون شنا بلد نبودم در کنار رودخانه که عمق آب کم بود مشغول شستشوی خود بودم که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالی شد و آب از سرم گذشت داشتم خفه می شدم مرگ را در برابر چشمانم می دیدم و فهمیدم که چند لحظه بعد خواهم مرد.
فکرم کار نمی کرد و نمی دانستم چکار کنم. همچنان در آب غوطهور بودک که یک مرتبه به یاد قمر منیر بنی هاشم، حضور ابوالفضل العباس(ع) افتادم. به حضرتش متوسل شدم و عرض کردم: ای ابوالفضل، من دارم غرق می شوم به فریادم برس! در این هنگام احساس کردم که سرم از آب بیرون آمد و دیگر فرو نرفتم. به اطراف نگرسیتم و چون از ترس زبانم بند آمده بود نتوانستم دوستانم را صدا کنم از این رو با لکنت زبان و صداهای بی معنی آنان را به خود متوجه کردم. آنها آمدنمد و مرا از آب بیرون آوردند.
از حسن اتفاق، نوشتن این کرامت حضرت ابوالفضل (ع) مصادف با ولاد پرشکوهترین بانوی دو جهان پاره تن و میوه دل پیامبر اکرم(ع) همسر مؤمنان و مادر والای امامان معصوم فاطمه زهرا(ع) بود.
دشمن ابوالفضلعلیهالسلام را، مار نیش زد!
حجةالاسلام و المسلمین آقای سیّد فخرالدین عمادی، از حوزة علمیة قم مرقوم داشتهاند:
19. این جانب سیّد فخرالدین عمادی زمانی که ضریح حضرت ابوالفضل العباسعلیهالسلام رادر اصفهان میساختند و مردم هر کدام به نوبة خود کمک میکردند شنیدم: یکی حاجی از اهلتهران با همسرش، به عنوان کمک به ضریح آن حضرت، ماشین سواری در بستی را کرایه میکنندکه به اصفهان بروند. در بین راه، رانندة ماشین از توی آینه جشمش تصادفاً به جواهرات گردن زنحاجی، که بسیار گرانبها بوده، میافتد. از حاجی میپرسد شما برای چه به اصفهانمیروید؟میگوید: قصد ما دو نفر، کمک کردن به ضریح حضرت ابوالفضل العباسعلیهالسلاممیباشد و به این منظور به اصفهان میرویم.
راننده میفهمد که حاجی و زن حاجی، هم پول فراوانی به همراه دارند و هم جواهرات گرانبهاییبه دست و گردن زنن آویخته است. با خود میگوید: چه خوب است که د بین راه اینها را از بینببرم و هر چه دارند برادرم و از این رانندگی خلاص بشوم! از دلیجان که رد میشود در میان بیابان،به عنوان اینکه ماشین نقص فنی پیدا کرده، ماشین را نگاه میدارد و زن و مرد را از ماشین پیادهمیکند و سپس یقة حاجی را گرفته از جادة کنار میکشد تا خفهاش بکند. زنش که ماجرا رامیبیند، اظهار میکند: تو ما را نکش، هر چه بخواهی به تو میدهیم. ولی آن خبیث، هر چهداشتهاند از آنها میگیرد و خود آنها را نیز در چاهی که به تو میدهیم. ولی آن خبیث، هر چهداشتهاند و آنها میگیرد و خود آنها را نیز در چاهی که در صد قدمی چده بود میاندازد که شاید تاصبح بمیرند. سپس حرکت میکند و وارد اصفهان میشود و به خانه میرود. در اثر خستگیمیخواهد بخوابد ولی خوابش نمیبرد و با خود میگوید امکان دارد که آنها را در میان چاهنمیرند و کسی آنها را نجات بدهد و در نتیجه من گرفتار شوم. خوب است برگردم اگر زنده هستندآنها را بکشم و اگر مردهاند خیالم راحت باشد.
نزدیکیهای صبح به طرف تهران حرکت میکند و ضمناً چند مسافر هم سورا میکند. چون بههمان مکان میرسد ماشین را نگاه میدارد و به مسافرین میگوید: اینجا باشید: چند دقیقة دیگرمن میآیم و حرکت میکنم. مقداری کار درام و الا´ن برمی گردم. زمانی که به نزدیک چاه میرسدمیبیند نالة آنها بلند است که میگویند مردم به داد ما برسید، مردم مردیم؛ و ناله میزنند. رانندهمیگوید: شما که هستید؟ میگویند ما را راننده لخت کرده و به چاه انداخته و خودش رفته است تاما بمیریم. ای مسلمان، ما را نجات بده که ما برای کمک به ضریح حضرت ابوالفضلعلیهالسلامبه اصفهان میرفتیم.
راننده میگوید: الا´ن شما را خلاص میکنم! این را گفته و میرود سنگی را که در نزدیک چاه بودبلند بکند و به چاه بیندازد و آنها را بکشد، که یکدفعه ماری از زیر سنگ بیرون میآید و نیش خودرا فوراً در بدن وی فرو میکند!
راننده فریاد میشکد و از اثر صدای او، مسافرین که منتظر راننده بودند، به دنبال صدا حرکتمیکنند و میبینند راننده فریاد میزند و میگوید: مردم، مار مرا کشت! در این حین، از طرفیدیگر نیز صدایی میشنوند و وقتی که به دنبال آن صدا میروند میفهمند صدای دوم از میان چاهمیباشد. ریسمانی تهیه کرده و حاجی وزنش را از میان چاه بیرون میآورند از آنها میپرسند چهشده است؟ حاجی جریان مسافرتش را بیان میکند و میگوید چقدر به راننده التماس کردیم که مارا به حضرت ابوالفضل علیهالسلام ببخش، قبول نکرد و ما را به چاه انداخت.
مسافرین میگویند: راننده را میشناسی؟ میگویند: آری، و چون به نزد راننده میآیند، حاجی وزنش میگویند: آن راننده، آن راننده، همین شخص است. درهمین حال راننده از اثر سمّ مارمیمیرد و چون لباس وی را میگردند میبینند هنوز پول و جواهرات زن حاجی در جیب او بودهو جایی پنهان نکرده است! قربانت ای باب الحوائج!
این موضوع را حتّی یکی از آقایان اهل منبر نیز، که نامش الا´ن یادم نیست، در روی منبر بیان کردندو هم شنیدم.
دل من دوباره باز کرده بهونه حسین میخونه دوباره باز شعر وترانه حسین
ای کعبه نیاز ای معنی نماز
یا اباالفضل العباس(ع)
کاش مى گشتم فداى دست تو تا نمى دیدم عزاى دست تو
خیمه هاى ظهر عاشورا، هنوز تکیه دارد بر عصاى دست تو
از درخت سبز باغ مصطفى تا فتاده ، شاخه هاى دست تو
اشک مى ریزد دو چشم اهل دل در عزاى غم فزاى دست تو
یک چمن گلهاى سرخ نینوا سبز مى گردد، به پاى دست تو
در شگفتم از تو، اى دست خدا! چیست آیا خونبهاى دست تو؟
اگر به نظرش عمل کند خوب میشود
مرحوم آیةالله آقای سیّد محمود مجتهدی سیستانی «قدس سره» (متوفّی 16 رمضان سال1414 هجری قمری) میفرمود:
یکی از دوستان ما به شدت مریض شد، به گونهای که چند ماه گویی در حال جان کندن بود و همهدوستان از این امر نارحت بودند. پیرمردی بود
که گاهی برای ما خبرهایی میآورد،ازاو علّت اینوضع را استسفار نمودم، گفت: این شخص گوسفندی را برای حضرت ابوالفضل (ع) نذر
کرده وسپس فراموش کرده آن را انجام دهد؛ اگر به نذرش عمل کند خوب میشود.
به برادر آن شخص گفتم، او گفت: شمامی دانید که برادرم همه زندگیاش را در راه خاندانعصمت و طهارت (ع) خرج کرده است. گفتم: به هر
حال این کار باید بشود، اگر برای سلامتی وبهبودی برادرتان ارج قائلید باید این کار را انجام دهید.
او قانع شد و از منزل ما رفت گوسفندی خرید و به منزل برادرش برد تا در آنجا ذبح کند، مشاهدهکرد که برادرش نشسته، مشغول غذاخوردن
است.
معلوم شد که همان لحظه که او گوسفند را خریداری کرده در همان لحظه او بلند شده و پس ازگذشت چندین ماه برای
اولین بار سرسفره غذانشسته و مشغول غذاخوردن شده است.
غصّه نخور، آمدهام ترا معالجه کنم!
واعظ بزرگوار، آقای شیخ علی مظاهری، از حوزة علمیة قم، از جناب آقای شیخ عبد الکریم حقشناس، نقل کردند که ایشان فرمودند:
در همسایگی ما بانویی محترمه نقل کرد که دختری مریض داشت. وقتی که او رانزد دکتر نفیسیمیبردند، دکتر پس از معاینة دقیق، به مادرش میگوید: شما چه نسبتی با این دختر مریض دارید؟آن بانو نمیگوید که من مادرش هستم، بلکه میگوید من خالة او میباشم.
دکتر آهسته به او میگوید که این دختر سرطان دارد؛ سرطان به دم دلش رسیده و فردا به قلبشمیرسد و دختر از دنیا میرود!
مادر ناراحت شده دست دختر را میگیرد و از مطب دکتر خارج میشوند. درکوجه دختر از مادرمیپرسد که دکتر چه چیز آهسته به شما گفت؟ مادر از گفتن مرض خوداری میکند. دختر اصرارمیورزد و سرانجام مادر به وی میگوید: دکتر گفت که شما سرطان دارید و فردا میمیرید. وقتیمادر و دختر وارد منزل شدند، دختر میگوید: مادر، امشب مرا تنها بگذار. او رادر اطاقی تنهامیگذارند. قبل از استراحت وضو میگیرد و به حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العبّاسعلیهالسلاممتوسّل میشود و با چشم گریان به خواب میرود.
در عالم رؤیا میبیند درب اطاِ باز شده و آقایی به درون آمد که دست در بدن ندارن. وی به دخترمیفرماید: چرا ناراحتی و گریه میکنی؟ دختر میگوید: مبتلا به سرطان هستم. دکتر گفته فردامیمیرم، ولی من در این جهان آرزوها دارم و مایل نیستم بمیرم. آن آقای بیدست، به اومیفرماید: غصّه مخور، من آمدهام ترا معالجه کنم. دست که ندارم به محل سرطان بمالم، پایم رابه محل سرطان میمالم. سپس پای مبارک را بلند کرده روی دل وی میگذارد و تا نزدیک قلبشمیآورد، و آنگاه میفرماید: خوب شدی، ناراحت مباش! میگوید: آقا، دلم میخواهد شما رابشناسم.
میفرماید: من ابوالفضلالعبّاس، فرزند امیرالمؤمنین علی بن ابی طالبعلیهالسلام هستم و دختراز خوشحالی بیدار میشود و فریاد زده مادر را بیدار میکند و میگوید: مادر، مطمئن باش، خوبشدم. حضرت قمر بنی هاشمعلیهالسلام آمد، مرا شفا داد و رفت. فردا مادر دوباره او را نزد دکترنفیسی میبرد و میگوید: آقای دکتر، این دختر را معاینه کنید. دکتر معاینه میکند و میگوید: صددر صد خوب شده است!
دکتر میپرسد: خانم، واقعاً این همان دختر مریض است که آورده بودید، یا دختر دیگری است؟مادر میگوید: وی همان است که دیروز آورده بودم ولا غیر! دکتر میگوید: اگر همان است،بهیچوجه آثار مریضی در او دیده نمیشود.